...آن يکي عفت ناداشته را رسوا کرد
هر چه را ديد، نياورد بهجا، حاشا کرد!
ما بر آنيم که اين قوم جز اين چيزي نيست
غير فرزند و زن و اسب و زمين چيزي نيست
خضرکان راز ندانند، نيازي دارند
پايشان بر لب گور و سر بازي دارند
بهر آخور بسي احساس خطرها کردند
زاهدان هم ز سر جهل حذرها کردند
فتنه مه نيست که برخيزد و خود بنشيند
ناخدا بايد تا کشتي و دريا بيند
مردها بايد تا تيغ سخن تيز کنند
اينچنين چاره هر فتنه خون ريز کنند
سر هر کوه سري بايد و سرداراني
تيغهايي به کمين نيز و جگرداراني
بود سرها که تو گويي ز کدو بيش نبود
بود و در معرکه غير از کُله و ريش نبود
شيخها در تله شايد و اما ماندند
مطربان پيشتر از شيخ، سخنها راندند
رفت رقاصه به منبر، چو رجالي نشناخت
خر دجال در اين مزرعه خوش تاخت که تاخت!
خيلي از آن طرف آب، شناها کردند
زاهدان خوش که در اين فتنه دعاها کردند!...