می زنم بر هم صفوف اشک را
این نماز بی وقوف اشک را
جمله جمله چشم ها کم سو شده است
دیده تا دیده حروف اشک را
غرق اقیانوسی از اندیشه بود
خام دیدی فیلسوف اشک را؟
خواست رسوایم کند خورشید چشم
ناگهان دیدم کسوف اشک را
صفحه صفحه روضه می خواندم شبی
قطره قطره از لهوف اشک را
روی آتش های دل جاری کنم
تک سواران رؤوف اشک را